تاریخ و اشتغال علوم انسانی
مترجم: علی زارع
در این مجموعه مگان کا.دورتی پیرامون تجربیات خود از زمان آغاز به تحصیلاش در مقطع کارشناسی تا دکتری رشتۀ تاریخ در دانشگاههای استرالیا و امریکا سخن گفته است و پس از آن به بیان اقدامات و فعالیتهای خود در راستای اشتغال در رشتۀ تاریخ میپردازد- بخش۱
دوستم الکس-همکار ویراستار این وبلاگ- اخیراً ایمیلی دربارۀ مشاغل غیردانشگاهی که من از زمان اتمام مقطع دکتری دنبال نمودهام فرستاد و نوشت: “بسیار عالی است که روی چنین مباحث و مسائل مهمی به خوبی کار میکنی.” آیا میتوانم برای این وبسایت دربارۀ دنبال کردن مشاغل احتمالی مطلب بنویسم؟ او پرسید: “چه جاهایی دنبال شغل رفتی؟ چگونه به این چنین رزومههایی دست یافتی و چگونه به طور متفاوتی از روش معمول کسبوکار دانشگاهی به مصاحبه پرداختی؟ به کجا برای مشورت سر زدی و آن مشورت چه بود؟ و هر آن چیز اضافه دیگری که فکر میکنید میتواند مفید باشد.”
برای پاسخ به این سؤالات تا حدودی حس عجیبی داشتم. من هیچوقت برای یک شغل دانشگاهی اقدام نکردم. اولین موقعیت شغلی غیردانشگاهی را که درخواست دادم، انتخاب کردم. هرگز یک سخنران نبودهام یا در بازار کسبوکار و در همایشهای مهم شرکت نکردهام. در محافل گوناگون به دنبال مشاوره بودم. این کار جالب بود؛ چراکه به من سقلمهای زد تا خودم را پیدا کنم.
به اشتراکگذاری تفکراتم دربارۀ “راه خودم” شاید یکی از کاربردیترین همکاری من جایگزین گفتمان دانشگاهی است. گفتمانی که از اهمیت روز افزونی برخوردار گشته است. با وجود این، قویاً تاکید میکنم که تفکرات ارائه شده در اینجا قرار نیست که بسط دادنی در موارد دیگر باشد. بر خلاف بسیاری از افراد، بدون قصد خاصی برای رفتن به دانشگاه به مدرسه رفتم. مهمتر از دکتری، تجربۀ کار حرفهای داشتم. قادر بودم تا از اطلاعاتم استفاده کنم؛ همان طور که از مرحلهای به مرحلۀ دیگر میرفتم و خوششانس بودم که در یک برنامۀ عالی در مرکز بزرگ شهری، همزمان با دسترسی و فرصت فراهم شده تؤامان در طول دورۀ تحصیل و دیگر تخصصها و مراکز مهم، از زمانی که پژوهش را بیرون از دانشگاه آغاز نمودم، حاضر شوم.
قبل از مقطع دکتری
تمایل دارم یک زندگینامه کوچک شخصی، حرفهای و پژوهشی از خودم ارائه کنم؛ چراکه نوع کاری را که باید انجام دهم برای خودم و برای نوشتن نامههای شغلیام بازتاب میدهد تا انتخابهایم را توضیح دهم و جستوجویی موفق را انجام دهم. باید به گذشته نگاه میکردم، روایتی منسجم میساختم و ارتباط بین همۀ مراحل بهظاهر بیربط را که برای برقراری ارتباط و تماس با کارفرمایان احتمالی و نامههای شغلی را انجام داده بودم برقرار میکردم تا آنها را متقاعد کنم به من توجه کنند.
من یک شهروند آمریکایی با والدینی آمریکایی و ایرلندیام که از کودکی به استرالیا مهاجرت کردهاست. تمام دورههای مدرسه (۱۲-۷ سال) و همچنین مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد را در دانشگاه ملبورن گذراندم. کارشناسی تاریخ را گرفتم و پایاننامۀ ارشدم را دربارۀ مطالعات امریکا نوشتم و از آرای بوردیو برای انتقاد از این که چگونه تنشها دربارۀ کنترل و انتقال سرمایۀ فرهنگی به شور و شوق هنرمندان و اندیشمندان امریکایی در گرایش به پاریس در دهۀ ۱۹۲۰ دامن زد، بهره بردم. بیشتر اوقات اضافیام را صرف یادگیری زبانهای فرانسه و آلمانی کردم.
شغلهای من بین دانشگاه و مقطع دکتری، در استرالیا و امریکا هر دو، در زمینۀ کمک هزینه تحصیلی بود. به طور اتفاقی وارد نخستین تجربۀ شغلیام شدم. برنامهریزی کردم تا از ملبورن به نیویورک نقلمکان کنم و به پسانداز پول احتیاج داشتم. از اینرو به آگهی شغل درج دادهها به طور موقت پاسخ مثبت دادم. برای مصاحبه رفتم و با مدیر اجرایی همسو و همفکر بودم. او دانشجوی پیشین رشتۀ خدمات اجتماعی بود. به جای شغل وارد کردن داده، او یک پروژه تحقیقاتی کوچک برای من دست و پا کرد: باید سازمانهای غیرانتفاعی سراسر کشور را بررسی میکردم و برای هیئت مدیره گزارش میدادم که چگونه شرکت میتواند فعالیتهای داوطلبانۀ جوانان را تهییج کند.
در آن زمان کار قابلتوجهی به نظر میرسید. این سازمان یک موقوفه داشت و هیچ کس مجبور نبود برای شغل خود تقلا کند. من میتوانستم ساعتها دربارۀ سازمانهایی مطالعه کنم که کارهای جالبی برای بهبود وضعیت جهان انجام داده بودند و سپس به شرکت کمک کنم تا چگونه بهتر تصمیمگیری کند. هنگامی که به نیویورک رفتم، کار مشابهی را در آنجا دنبال کردم. بالاخره در یکی از نهادهای راکفلر شغلی یافتم. آن سازمان با رهبری یک خانم با دکتری ادبیات در اوج بود. من از آن کار لذت میبردم اما لذتم بیشتر به خاطر بینشهای صادقانهای بود که چگونه قدرت را مدیریت، حفظ و توزیع میکرد و نیز اینکه چگونه نوآوری از طریق اهرمهای امتیاز حرفهای معامله میشد.
در این مجموعه مگان کا.دورتی پیرامون تجربیات خود از زمان آغاز به تحصیلاش در مقطع کارشناسی تا دکترای رشتۀ تاریخ در دانشگاههای استرالیا و امریکا سخن گفته است و پس از آن به بیان اقدامات و فعالیتهای خود در راستای اشتغال در رشتۀ تاریخ میپردازد – بخش دوم
این شغل را با اینکه میدانستم دکتری تاریخ خود را خواهم گرفت، دنبال کردم. دانشگاههای استرالیا پراکنشهای همه جانبه را آنگونه که دانشگاههای امریکایی حداقل در قالب لیبرالی بدان اشاره میکنند، لازم نمیدانند. به طور اسفناکی احساس میکردم کمتر از حد معمول مطالعه کردهام. مدرک دکتری علوم انسانی یک مزیت به نظر میرسد: به خاطر اینکه سالیان دراز به خاطر خواندن و نوشتن درآمد داشتهام و خلاءهای خود را از طریق دانش پر کردهام، فارغ از نتیجه، عالی است. پس از دو سال ماندن در نیویورک، به کلمبیا رفتم تا دورۀ دکتری خود را آغاز کنم. شاید میخواستم تا عضوی دانشگاهی شوم و منطقی فکر میکردم: اگر نه، من افراد باهوش و بااستعداد بسیاری دیده بودم- عمدتاً زنان-که اکنون درک میکنم احتمالاً به دنبال راههای جایگزین بودند، چراکه آنها فرصت بودن در دانشگاه را به خاطر تمایلشان برای داشتن خانواده و استقلال جغرافیایی را نداشتند- یا در دورههای اجرایی سازمانهای غیرانتفاعی مشغول بودند. فکر کردم پس از آن در صورت نیاز میتوانم یک دوره را ایجاد کنم.
طول دورۀ دکتری
در کلمبیا، روی موضوع تاریخ شفاهی به عنوان یک متخصص فرهنگ امریکایی تمرکز کردم و آن را به پایان رساندم. بااینحال، همانطور که پیش میرفتم، میخواستم آنگونه که در استرالیا تاریخ را خوانده بودم، آمریکا را در گفتوگو با دیگر کشورها بررسی کنم. این امر با تغییر و چرخش در رشتهام همزمان شد. من با کار با دو مشاور امریکایی و بریتانیایی رشتۀ تاریخ را به پایان رسانیدم تا تاریخ موسسۀ بینالمللی PEN را بنویسم. سازمان PEN در زمان آغاز جنگ بزرگ بنیان نهاده شد تا حالت آرمانگرایانهای بسازد که بگوید نویسندگان از هنرمندان متعالیتر اند؛ چرا که میتوانند و باید به عنوان دیپلماتهای واقعی جهان را از ویرانیهای یک تراژدی تاریخی دیگر حفظ کنند. همگی ما سرنوشت این ایدهآلیسم پیشگام را میدانیم-پس از دورۀ زمانی سال ۱۹۴۵، انجمن خود را با گفتمانهای در حال ظهور حقوق بشر تطبیق داد و اکنون به عنوان نوعی مرکز امنیت بینالمللی برای نویسندگان فعالیت میکند.
من با امتیاز اعطایی دو حامیام به این پژوهش پرداختم (بنیاد PEN چگونه حمایت مالی شد و چه کسی تلاش کرد تا آن را کنترل کند و در نتیجه به اهرمهای قدرت فرهنگی دست یافت؟) و با کنجکاوی چند فرهنگی بودن که زندگی ام را شکل داده بود (آنچه که نوشتن ادبی خوانده میشود، بنابراین آیا هنر در امریکا در مقابل سنتهای فرانسوی و بریتانیایی است؟ نویسندگان تبعیدی کدام زبان را برای نوشتن انتخاب کردند و این امر چگونه هویت و وفاداری ملی و پویایی سیاسیشان را شکل داد؟) DAAD،Mellon و تعداد زیادی از صندوقها به من کمک کردند تا دو سال را برای انجام پژوهش در انگلستان و اروپا بگذرانم. درحالیکه در آنجا، از گذرنامۀ ایرلندی و اتحادیۀ اروپاییام استفاده کردم تا به کار بپردازم یا مواقعی که امتیاز نمیتوانست هزینههایم را پوشش دهد به دیگر مشاغل موقت میپرداختم. از زمان اتمام مدرسه کار میکردم و از سال دوم به بعد برای درآمد مکمل به عنوان راهنمای تور برای شرکت Big Onion Walking کار میکردم و هم زمان به انجام کار دانشگاهی و غیردانشگاهی عادت کردم.
هنگامیکه درخارج از کشور زندگی میکردم، لذت میبردم. زمان اضافیام را صرف انجام کارهایی مثل فعالیت داوطلبانه برای سفارت امریکا در برلین میکردم تا با دانشآموزان سراسر براندنبورگ دربارۀ تاریخ آمریکا صحبت کنم. به طور فزاینده ای حس میکردم که تمایل دارم به این زمینه بازگردم. کار کردن برای ایجاد ارتباطات در جهان از ماندن در آرشیوها بهتر است.
زمانی که دورۀ دکتری را تمام کردم، در مورد کارم و تمام تجربیات زندگی ام فکر کردم تا تصمیم بگیرم مقصد بعدی ام کجا باشد. من به دنبال شباهتهایی میان انواع زمینههایی که شخصی و حرفهای جستوجو کرده بودم و به همان میزان نوع پرسشهای ذهنیای که در پژوهشهایم مطرح و از طریق تجربههای متفاوت کاریم دنبال کرده بودم، میبودم. تصمیم گرفتم به دنبال کار با استفاده از ابزارهای بورس یا دیپلماسی فرهنگی (یا هر دو).در امور بینالمللی باشم.
اکنون چه کار میکنم
من هماکنون همکار حوزۀ اقیانوس اطلس در صندوق آلمانی مارشالGMF) در واشنگتن دی. سی ام. GMF یک اندیشکدۀ ترکیبی/ مؤسسۀ رهبری توسعه و اعطای بورس با مأموریت ارتقاء و تقویت روابط آن سوی اقیانوس اطلس است. مقر آن در واشنگتن دی. سی با هفت دفتر در اروپاست. من روی برنامههای کمک هزینۀ تحصیلی مخصوصاً بورس یادبود مارشال کار میکنم. برنامههای GMF طراحی شدهاند تا رهبران را چه از امریکا یا اروپای سرتا سر اقیانوس اطلس جذب کنند تا آنها را با تاریخ، فرهنگ، نظامهای سیاسی و مسائل مهم امنیتی که دیگر کشورها با آن روبهرو اند، آشنا سازد و نیز آنها را آماده سازد تا جایگاههای مهم رهبری را بهدست گیرند و بین مشاغل آنها، کشورها و جلسات بینالمللی ارتباط برقرار سازد.
در GMF نقشهای متنوعی را ایفا کردهام. مجموعهای از مسئولیتها را در برنامههای اعطای بورس بر عهده گرفته ام که شامل پرواز به شهرهای مختلف اطراف جامعۀ اقیانوس اطلس تا مصاحبه با کاندیداها میشود. در این برنامهها از آموزش دانشگاهی خود بهره میبرم. با همکاران دربارۀ تاریخ امریکا و اروپا صحبت میکنم، به آنها کمک میکنم تا رسوم و مباحثاتی را که با آنها برخورد میکنند به طور تؤامان مدیریت کنند. همچنین برای آنها توصیههای مطالعاتی و پژوهشی را فراهم میکنم تا آنها را برای درگیری کامل با موضوع آماده سازم و رهنمودهای مناسب را در موضوعات گوناگون ارائه کنم. به عنوان شخصی که در بخش کار تحلیلی رشد کردهام، به برنامههای کمک هزینه با سابقۀ چند دههای و تخصص خود در زمینهی توسعۀ رهبری کمک کردهام که این امر از مدارس کسبوکار نشئت میگیرد تا بر بسیاری از زمینههای سازمانی اثر بگذارد. ما مقالات تحلیلی موجز و مقالات سیاست تطبیقی بلندتری نوشتهایم، درحالیکه به دیگر سازمانهای غیردولتی که برنامههای مشابهی ارائه میکنند نیز مشاوره دادهایم.
قابلیتم برای انجام این کار از آموزش دانشگاهی و از زمان قبل از فارغالتحصیلی از مدرسه، تؤامان نشئت میگیرد –هر دوی آنها در زمانی که میان کشورها و فرهنگها برای زمانهای طولانی در رفت و آمد بوده ام، سبب آسایش من شدهاند. پرسشهای شخصی، حرفهای و پژوهشی در هر مرحله از کار در هم تنیده شدهاند و آگاه بودن از این ارتباطات به من کمک کرد تا درک کنم مرحلۀ بعدی کجا باید بروم.
چگونه از مقطع دکتری وارد اندیشکده شدم
من کارم را در GMF به عنوان یک عضو عمومی مرکز ACLS آغاز کردم و در مرحلۀ بعد به مسند رئیس برنامه منصوب شدم. پس از دو سال کار در این منصب به عنوان عضو دائم در GMF به فعالیتام ادامه دادم و به مقام همکار منطقۀ آن سوی اقیانوس اطلس ارتقاء یافتم.
تنها چند ماه پس از پایان دورۀ دکتری خود، برنامهام برای انتقال پستدکتری را آغاز کردم. بهاندازۀ کافی خوششانس بودم که به منصب پستدکتری خود که در سال پایانی دکتری درخواست کرده بودم، دست بیابم تا اطمینان حاصل کنم که وقت و مکان امن درآمدی برای بررسی گزینهها داشته باشم. جستوجوی شغلیام را با بازدید از دفتر مشاغل موجود در محوطۀ دانشگاه آغاز کردم. با یک مشاور در آنجا دیدار کردم و وی رزومهام را که از هفت صفحه به دو صفحه کاهش داده بود، نقد کرد. وی به من گفت که اکثر مشاغل امروزه نه از طریق پاسخ به تبلیغات شغلی، بلکه از راه شبکههای غیررسمی بهدست میآیند. به من پیشنهاد داد مصاحبههای اطلاعاتی با هرکس که میشناختم را در زمینههایی که علاقه مند بودم انجام دهم و سپس از آنها برای موفقیت بیشتر کمک بخواهم. او به من توصیه کرد که تمام این روابط را حفظ کنم و گفت در عرض چند ماه احتمالاً افراد من را به خاطر خواهند آورد و برای شغل با من تماس خواهند گرفت. به من گفت این روش برای اکثر افراد چهار تا هشت ماه زمان میگیرد تا به شغل خود دست یابند. به عنوان اولین مدرک دکتری، پیشنهاد کرد برای حدود شش ماه تا یکسال برنامهریزی کنم.
از آنجا متوجه شدم به واسطهها یا همکاران سابق برای معرفی اعتماد کنم. مصاحبههای اطلاعاتیای با دوستان قدیمیام در مؤسسات ترتیب دادم و از دکترهای زن متخصص که در حال ادارۀ سازمانها بودند و قبلاً میشناختم و آن قدر سخاوتمند بودند که برای صرف ناهار کنار من باشند، مشاوره خواستم.
مفیدترین اطلاعاتی که بهدست آوردم این بود که برای کار درخواست ندهم یا به عنوان جویندۀ کار پدیدار نشوم. ارتباط با افراد حرفهای به عنوان یک متخصص به من آموزش داده شد: برای آنها در مورد کار یا پژوهشتان ایمیل بفرستید، به برخی ارتباطات بین کارتان و آنها اشاره کنید و بپرسید که آیا مایل به ملاقات در مورد روشهای مفید دوطرفه برای بررسی این ارتباطات هستند یا خیر. سپس، اگر همهچیز خوب پیش برود، در ایمیل تشکرتان یا چند هفته پیش از تماس تلفنی، ذکر کنید که شما در بازار کار هستید و از هر گونه راهنماییای که از سوی آنها ارائه شود قدردانی میکنید. از اینرو تاآنجاکه توانستم شروع کردم به انجام بسیاری از مصاحبههای اطلاعاتی.
در این مرحله، به اساتید دانشگاهیام نزدیک شدم و از آنها کمک خواستم. همگی آنها گفتند که اگر در حال برنامهریزی برای مسیر شغلی غیردانشگاهی هستم، هیچ توصیۀ واقعی برایم ندارند، چراکه متاسفانه خودشان هیچ تجربۀ مستقیمی نداشتهاند. در بیشتر موارد قادر بودم تا اشاره کنم که آنها روابط مهمی داشتند-دو نفر ارتباط با سرمایهگذاران مالی دربارۀ پروژههای خاص را که قبلاً آغاز کرده بودند، به انجام رسانده بودند، یک نفر با موزه کار میکرد و پرسیدم که آیا آنها مایل به معرفی من خواهند بود یا خیر. آنها با کمال میل این کار را کردند. من از مصاحبههای اطلاعاتی بیشترین بهره را بردم. در حالی این کار را انجام میدادم که چشم به سایت Idealist.org و دیگر سایتها دوخته بودم-نمیخواستم بیمقدمه درخواست کار بدهم، اما میخواستم هر سازمانی که ارتباطم را شروع کرده بودم بررسی کنم تا بتوانم به آن کانالها دسترسی پیدا کنم و سپس درخواست دهم.
در این زمان من از برنامۀ همکاران عمومی ACLS Mellon مطلع شدم و برنامهریزی کردم تا برای یکی از این پستها درخواست بدهم. جایگاه همکار عمومی در GMF نخستین جایگاهی بود که من به طور رسمی درخواست دادم. یک درخواست شغلی نوشتم که برای نقد و ویرایش دقیق، آن را برای مشاور دفتر شغلی فرستادم. او حوزههایی را که بهطور ناخواسته بحث دربارۀ مهارتهای دشوار را رها کرده یا نادیده گرفته بودم تصحیح کرد (مثل طراحی برنامۀ درسی و مدیریت برنامه)؛ چراکه من بیش از همه و به دلیل درگیری طولانی در دانشگاه در ایجاد ارتباطات عقلانی میان کار قبلی و تجربیات پژوهشی دربارۀ مأموریت و برنامههای کمک هزینۀ GMF تمرکز کردم. پس از ارسال نامه چندین مصاحبه دریافت کردم. این کارها را به راحتی انجام دادم؛ احتمالاً به این دلیل که از اجرای بسیاری از مصاحبههای اطلاعاتی بهره برده بودم و خیلی زود متوجه شدم شغلم را به دست آوردهام.
گام بعدی چیست
با نوشتن این مطلب، به نظر میرسد که من زمان کافی دارم تا تصمیمگیری کنم که پس از دکتری چه کار کنم و کسی را پیدا کنم تا به واسطۀ کارم به من پول بپردازد. هر چند در برخی از موارد این امر درست است، من گذار به بیرون از دانشگاه را تکاندهنده یافتم. برگهای برای آموزش عالی در مورد شش ماه حضور در ACLS به عنوان وسیلۀ بررسی برای انتقال نوشتم. از زمانیکه این برگه را نوشتم، از من بارها خواسته شده تا هم در داخل و هم خارج از دانشگاه دربارۀ مشاغل احتمالی صحبت کنم. بیشتر افرادی که در طول این برنامۀ مباحثاتی یا گفتوگوها با آنها برخورد کردهام، به نظر میرسد که تا حدودی شوک فرهنگی مشابهی را تجربه کردهاند.
من نمیخواهم این احساس را القا کنم که جایگاه بینقص خود را یافتهام (و بنابراین شما چطور میتوانید). از کارم در GMF بیشتر از بودن در دانشگاه لذت میبرم. علاوهبر لذت بردن از کار، این احساس را دوست دارم که بخشی از گروه بزرگتر یا حرکتی برای رسیدن به تغییری محسوس در جهانام که به اندازۀ محافل دانشگاهی نگرانکننده، جانکاه و جدی نیست. من از افزایش تعادل کار / زندگی استقبال میکنم. کارم در دفتر را ترک میکنم و گوشیام را آخر هفته خاموش میکنم (اگر چه تعداد زیادی از افراد در مشاغل مشابه در واشنگتن دیسی یقیناً این کار را انجام نمیدهند و با کارشان به شیوهای زندگی میکنند که اکثر دانشگاهیان نیز انجام میدهند). روزنامهها، مجلات و دیگر مطالب ادبی را با ولع تمامی که قبل از مقطع دکتری میخواندم، دوباره میخوانم و در اندک وقت آزاد با ارزشام سرگرمیهای بدون اطنابی چون تماشای تلویزیون را دنبال میکنم.
با این حال، متوجه شدهام که به جای یک مسیر شغلی خطی با ممیزههای مشخص در هر مرحله، اکنون مسئولیت بر عهدۀ من است که به طور منظم فکر کنم که مرحلۀ بعد کجا بروم و فرصتها و چالشهای جدید درون و برون شغلم را ایجاد و مدیریت کنم. شغل من مثل اکثریت افراد بیرون از دانشگاه، به رشد و تکامل خود ادامه میدهد. به زودی در مسیرهایی حرکت خواهم کرد که هنگامی که سه سال پیش دانشگاه را ترک میکردم هرگز پیشبینی نمیکردم-و به خاطر این که چقدر از این نوع انعطافپذیری و آزادی رشد کردهام و بالا آمدهام، شگفت زده شدهام.
منبع : سایت بردار
نویسنده وبلاگ :